۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

برای مهدی اللهیاری

این هم از آن تقارن‌هایی‌ست که اگر بخشی از داستانی می‌شد، لابد کسی آن‌را باور نمی‌کرد. اما حالا که بخشی از هیچ داستانی نیست شاید کسی پیدا بشود که آن‌را باور کند. امروز که از اتاقم بیرون می‌آمدم همین که در اتاق را ‌بستم چشمم که به شماره‌ی آن افتاد مدت‌ها همین‌جور زُل زدم به شماره. حالی بِهِم دست داد که از همان لحظه‌ی اول می‌دانستم مدت‌ها دست بردار من نخواهد بود. اولین پس‌لرزه‌ی این حس وقتی بود که کلید را گذاشتم توی جیبم و خم شدم پاکت کاغذ پر از آت و آشغال را بردارم: پاکت به لبه‌ی دیوار گیر کرد و هرچه توی آن بود پخش زمین شد، صدها تکه خُرده کاغذ و پوست پیاز و سیب زمینی و چه می‌دانم چه و چه، که جمع کردن آن‌ها واقعا کُفرم را در آورد. از قضا در بین آن‌ها پودر شست‌وشوی سینوس‌هایم را هم دیدم که به اشتباه آن‌را وسط آشغال‌ها انداخته بودم. مدت‌ها کف زمین آشغال‌ جمع می‌کردم و مجبور شدم چند راه آن‌ها را ببرم شوت زباله. اما قضیه به همین جا ختم نشد: وقتی به اتاقم برگشتم، مدت‌ها خیره روبه‌رویم را نگاه می‌کردم.
به دکلمه‌ی شعر هرمان هسه گوش می‌دادم که با آن‌که با روحیه‌ی من خیلی سازگار نیست، غم آن داشت مثل کَنه به‌من می‌چسبید. بعد، در حالی‌که نه دل و دماغ دوش گرفتن داشتم، نه گرم کردن عدسی پریشب را، همین‌طور ولو شدم روی کاناپه. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که متوجه شدم دارم ناخن‌هایم را می‌جوم. بعد یادم آمد که دست‌هایم را به کف راه‌رو زده بودم و به آن‌همه زباله. از این حالت چندشم شد. پاشدم؛ دست‌هایم را صابون زدم. برگشتم. باز روی کاناپه ولو شدم. با خودم فکر کردم "امتحانم حتما خراب می‌شود". گفتم کمی بنویسم شاید آرام بگیرم. حالا دیگر حال نوشتن هم ندارم. آخر می‌دانید شماره‌ی اتاقِ من 209 است. این شماره برای‌تان آشنا نیست؟ شماره‌ی بند مخوف وزارت اطلاعات برای زندانیان سیاسی در زندان اوین همین است. شماره‌ی اتاق من. مهدی چندین روز ا‌ست آن‌جاست. این بار به جرم این‌که در در مسیر راه‌پیمایی بوده او را برده‌اند. یعنی الآن چه‌ می‌کند؟ راستی یادم آمد آن پاکت پودرِ شست‌وشوی سینوس همین جور با لکه‌ی کثافت ته جیبم جا خوش کرده است. گفته بودم خیلی طول می‌کشد تا سرحال اولم برگردم. یعنی برمی‌گردم؟ یعنی مهدی کی برمی‌گردد؟ یعنی وقتی برگردد آزاد شده است؟ امتحانم را که خراب می‌کنم.