۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

تبعیدیان از قبرستان

هشت سال پیش بود. درست همین روز، دوم مرداد 1379 . قلب او پس از مدت‌ها دست و پنجه نرم کردن با مرگ برای همیشه از حرکت باز ایستاد – برای همیشه رفته بود” هم‌چون تمامی مرده‌گان.”

اما از کار افتادن آن تلمبه باعث نشده بود سُرایش او در میان آن‌ها که هنوز قلبی برای تپیدن داشتند به پایان رسیده باشد. برعکس، با مرگ او یکی از بزرگ‌‌ترین به خاک سپاری‌های تاریخ معاصر ایران، آن هم در مورد شخصی آزاده و آشکاراغیرمذهبی، رقم خورد.

آری! از آن زمان هشت سال گذشته است و تا به امسال دوست‌داران او سالی دو بار بر گرد جایی که کالبد او آرمیده است گرد می‌آمدند، سروده‌های او، یا نوشته‌ی خود را می‌خواندند و به هرشکل ممکن یاد او را گرامی می‌داشتند که خود سروده‌ای بود چنان‌که توانسته بود نه آن‌گونه که خواسته بود،” چرا که دستان بسته‌اش آزاد نبود تا هر پگاه را در بر کشد.”

اما این مراسم هیچ‌گاه به آسانی برگزار نمی‌شد. استفاده از بلندگو کوچک‌ترین معضل همیشه‌گی بود. از آن زمان، سنگ قبر او بارها شکسته شد اما سنگ قبرشکن‌ها هرگز یافت نشدند.

وضع بر همین منوال بود تا امسال. برنامه قرار بود ساعت پنج برگزار شود. کانون نویسنده‌گان ایران، که شاعر، خود یکی از بنیان‌گذاران آن بود، و امسال بعد از سال‌ها توانسته بود انتخابات اعضای‌ هیات دبیره‌اش را برگزار کند، برای امروز نیز به‌رسم هرساله تدارکی چند دیده بود: بیانیه‌ای، چند سخن‌رانی، دفترچه‌ای مختصر و چند پوستر. و باز هم بر سرمزار. چرا که برای شاعر و دوست‌داران او ، جهت برگزاری مراسم، جایی به جز قبرستان نمانده بود.

اما امسال به درب امام‌زاده طاهر که می‌رسیدی از شمار ماشین‌های سبز و سفید بهت زده می‌شدی. کلاه کج‌های نیروی انتظامی باتوم یا اسلحه به کمر و لباس شخصی‌های بی‌سیم به‌دست. وقتی از شمار ِ کم ِ حاضرین نسبت به هر‌سال می‌پرسی، پاسخ می‌شنوی که دو اتوبوس‌ در بین راه متوقف شده و به جای نامعلومی برده شده‌اند. در عین حال، به یاد می‌آوری بیش از پنجاه تن ازفعالین دانش‌جویی که هر سال با حضور زنده‌شان انرژی بخش مراسم بودند، نیامده‌اند و در انتظار حکم‌های دادگاه‌اند. دوستان نیروی انتظامی به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شوند، از این‌سو به آن سو رانده می‌شوی و از ‌آن سو به این سو. و همواره از مزار دور می‌مانی.

مبهوت که این‌همه رعب از چیست؟ آخر آمدن بر سر مزار آن هم در سال‌روز مرگ عزیزی از دست‌رفته به تریج قبای چه کسی ممکن است برخورده باشد؟ آن هم مراسمی که به هیچ وجه اجازه نمی‌یابد از مرزهای قبرستان فراتر برود؟

برای لحظه‌ای به فکر فرو می‌روی که چرا نباید چنین باشد؟ وقتی فردی با آن همه قابلیت یک بار بر سر کلاسی راه نیافت تا تجربه‌ی چون گنجینه‌اش را با دیگران در میان بگذارد، وقتی صدا و سیما جز منحرف خواندن او، مذموم دانستن فعالیت‌های‌اش و افترا بستن به او چیزی نمی‌گوید، وقتی نو‌آوری‌های او هنوز که هنوز است به کتاب‌های مدرسه راه نیافته ‌اند، وقتی مراسم او در کنار مراسم قتل‌های زنجیره‌ای و خاوران تنها در فضای قبرستان آن هم به اجبار برتابیده‌می‌شود، آیا تعجبی دارد که این تبعیدیان به قبرستان اکنون و در صورت امکان حتی از قبرستان نیز تبعید شوند تا در کنار هم نمانند و به منشا اثر بودن جمعی خود پی‌نبرند؟

فردای آن روز می‌شنوی کانون نویسنده‌گان ایران غیر قانونی اعلام شد، اما مگر این قانون هیچ‌گاه این جمع را قانونی دانسته بود که حالا یک دفعه غیرقانونی شده باشد؟ و باز می‌شنوی که مقامات علت مقابله با برگزاری مراسم را مجوز نداشتن آن اعلام می‌کنند و از خود می‌پرسی نکند فردا برای نفس کشیدن هم احتیاج به مجوز داشته باشی.

آیا بر مسند نشسته‌گانی که هم‌صدایی‌هایی چنین ابتدایی را بر نمی‌تابند از تاریخ نیآموخته‌اند که وقتی به چنین شمار اندکی از افراد ِ هم‌موضع اجازه‌ی ابراز وجود داده نشود، نتیجه جز این نخواهد بود که بغضی بر بغضی تلنبار شود، خشمی بر خشمی و موجی بر موجی؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

تلاش برای تحلیل دو خبر

شرم‌سارم که این نوشته را می‌نویسم. هیچ قدرتی نمی‌تواند زهرا و طاهره را به ما بازگرداند. برای من مستمسک قراردادن مرگ دو کودک برای نوشتن، عین ِ رذالت است. چرا به این رذالت تن می‌دهم؟ نمی‌دانم.

پرده‌ی اول:

دختری خودکشی می‌کند. خوب، اتفاق تازه‌ای نیست؛ این خبر ِ هرروز ِ روزنامه‌هاست. زهرای 11 ساله به هپاتیت A مبتلاست. بنا به نظر پزشکان در صورتی که هزینه‌ی درمان او تامین نشود او به زودی جان خود را از دست می‌دهد. مادر او که به تازه‌گی از زندان آزاد شده تنها راه چاره را فروش بخشی از تن خود می‌بیند: یکی از کلیه‌های‌اش را به قیمت یک میلیون تومان می‌فروشد تا با نصف آن پول، هزینه‌ی درمان زهرا را بدهد و با باقی آن یک چرخ خیاطی بخرد و در شهرستان مشغول به کار بشود.

پدر ِزهرا به دلیل زندان بودن مادر ِ زهرا توانست حضانت کودک را پس بگیرد، حق حضانتی که مادر با گذشتن از تمام حقوق خود توانسته بود آن‌را به دست بیاورد.

حالا در غیاب مادر، پدر تصمیم می‌گیرد زهرا را به ازدواج با مرد 35 ساله‌ای وادار کند. با این کار، پدر در واقع دخترش را می‌فروشد. او به‌ساده‌گی از دادگاه حکم رشد می‌گیرد و بدین ترتیب سن دختر برای ازدواج مناسب تشخیص داده می‌شود. تلاش‌های مادر برای منصرف کردن پدر راه به جایی نمی‌برد. از سویی زهرا، که تحمل این همه را خارج از توان خود می‌بیند، پس از تحمل شکنجه و ضرب وشتم بسیار تنها راه چاره را در از بین بردن خود می‌بیند: قرص برنج می‌خورد و پس از چندی در بیمارستان جان می‌بازد.

دختر در نامه‌ی قبل از مرگش که حکم وصیت نامه‌ی او را دارد می‌گوید: “دوست داشتم وقتی بزرگ شدم خبرنگار بشم تا به بچه‌های مثل خودم کمک کنم”. می‌بینید؟ او نمی‌توانسته دنیایی را تصور کند که در آن دیگر کودکی هم چون او وجود نداشته باشد. حتی در رویای زهرا هم باید کودکی چون او باشد تا به او کمک شود. زهرا هایی باید در چند قدمی مرگ باشند و منجی‌ای بیاید و آنان را نجات دهد. او در پایان ِ نامه از مادرش عذر خواهی می‌کند که مجبور به خود کشی شده است و می‌گوید “اگه تو پیشم بودی با هم خودکشی می‌کردیم. دوستت دارم مامان توپولی”.*

چه می‌توان کرد؟ خوب مادر باید حق حضانت فرزندانش را داشته باشد؛ مادر باید بتواند مهر مادرانه‌اش را به کودک‌اش انتقال دهد. پدر چه‌طور؟ او باید دست‌گیر و زندانی شود؛ باید تنبیه شود؛ اصلا او باید به دار مجازات آویخته شود؛ او بایست اجازه می‌داد مهر مادرانه تبلور پیدا کند. راه حلی که در نگاه اول به ذهن می‌رسد چیزی از این دست است. اما آیا مهر مادرانه چه‌طور پدیده‌ای‌ست؟ آیا تغییر هم می‌کند؟

پرده‌ی دوم:

غروب است. طاهره‌ی 9 ساله تنها و بی‌تاب در خانه منتظر مادرش نشسته است. وقتی مادر 23 ساله‌ی او به خانه برمی‌گردد، با ذوق و شوق به سمت او می‌دود. اما مادر، طاهره را پس می‌زند. او خسته است. روی موکت می‌نشیند به دیوار تکیه می‌دهد و پاهای‌اش را دراز می‌کند. ترافیک، ناکافی بودن حقوقِ متناسب با تورم هم‌سرش و ده‌ها مشکل دیگر او را در هم خُرد کرده است. اما طاهره انتظاراتی دارد: خوراکی‌های کودکانه؛ توجه و برخورد مناسب. ولی با وجود فقر مالی، مادر اولی را نمی‌تواند به او بدهد، با وجود فقر زمانی دومی را و با وجود فقر آموزشی-فرهنگی، سومی را. نه که نخواهد، نمی‌تواند بدهد، ندارد که بدهد.

آخر از کجا پول بیاورد برای کودک‌اش غذای مناسب بخرد چه برسد به خوراکی‌های کودکانه؟ چه زمانی را می‌تواند با کودک سر کند؟ این دو سه ساعتی که فارغ از کار روزانه باقی مانده تا با دخترش باشد، جدا از جنبه‌ی کمّی آن‌ – که یکی دو ساعت بیش‌تر نیست– آنقدر از نظر کیفی بی ارزش است که بود و نبودش فرق چندانی در اصل قضیه ایجاد نمی‌کند. اما در مورد نبود آموزش: او وقتی طاهره را به دنیا آورد تنها چهارده سال داشت. می‌توانست هم‌بازی امروز او باشد. راستی جامعه چه قدر او را برای بچه دار شدن آماده کرده بود؟ جامعه چه کلاس‌های آموزشی رایگانی برای او و دیگر مادران برای برخورد مناسب با فرزندان تدارک دیده است؟

اما طاهره کودک است و وقتی با دست خالی و چهره‌ی عبوس مادر مواجه می‌شود شروع می‌کند به نق ‌زدن. او تا به حال تنها بوده و با درک کودکانه‌اش و به تجربه دریافته که با نق زدن و گریه به جز تنبیه و توهین بعضی وقت‌ها ممکن است به خواسته‌ای هم برسد. پس ادامه می‌دهد و صدای‌اش را بلندتر و بلندتر می‌کند. مادر در وجود طاهره، آینده‌ی تلخ خود را می‌بیند. چه بسا تلخ‌تر. چرا که هر سال باید بگوید:” دریغ از پارسال.”

وقتی تهدید و فریاد مادر راه به جایی نمی‌برد مهر مادرانه جای خود را به خشم ناشی از ناتوانی می‌دهد: او که هنوز لباس‌اش را در نیاورده روسری نخ نمای‌اش را دورگردن طاهره می‌پیچد و فشار می‌دهد. کودک دست و پا می‌زند و سعی می‌کند خود را برهاند اما موفق نمی‌شود، چند سرفه‌ی خفیف می‌کند، کبود می‌شود و لحظه‌ای بعد قلب‌اش برای همیشه از تپش باز می‌ایستد. مادر، متوحش با چشمانی از حدقه در آمده به تن ِ بی‌جان ِ پاره‌ی تن خود خیره می‌ماند. تلاش او برای بازگرداندن جان کودک ناموفق می‌ماند. کار از کار گذشته است.

مادر طاهره در خصوص قتل دختر 9 ساله‌اش می‌‌گوید:”اوضاع مالی هم‌سرم بسیار بد است و زنده‌گی زناشویی من بسیار سخت می‌گذرد. همین موضوع هم باعث شد تا نسبت به آینده‌ی دخترم بسیار بدبین و نگران باشم. این موضوع همیشه باعث آزار من می‌شد، از طرفی طاهره همیشه بهانه گیری می‌کرد. من که دیگر تاب و تحمل نداشتم در یک لحظه کنترلم را از داست دادم و او را با روسری خفه کردم”.**

حال چه باید گفت؟ مادر را باید تنبیه کرد؟ شاید باید به دار مجازات‌اش سپرد؟ در صورتی که چنین چیزی را مد نظر داشته باشیم، در مقایسه با مورد قبلی به موفقیت نزدیک‌تریم: هرچه نباشد حق مادر کم‌تر از پدر است. اگر با پدر هم صدا بشویم به حتم موفق خواهیم شد.

اما چه پدر زهرا را به دار مجازات بیاویزیم چه مادرطاهره را، هیچ گامی در این راستا برنداشته‌ایم تا چنین اتفاقاتی را پیش‌گیری کنیم. مگر بالاترین تعداد اعدام را در جهان به نسبت جمعیت نداریم؟ آری! چندین سال ا‌ست که ما به نسبت جمعیت رکورد دار اعدامیم، حال آن‌که در بسیاری کشورها مدت‌هاست اعدامی صورت نگرفته است. شاید بگویند اعدام ِمجرم جنبه‌ی تنبیهی برای دیگران دارد. اما مگر پدر زهرا و مادر طاهره نشنیده‌اند که کسی را به جرم قتل، اعدام می‌کنند؟ چه تضمینی وجود دارد که مادر و پدر سایر کودکان هم‌چنان تحت فشارهای اجتماعی ‌ای که بر آن‌ها وارد آمده چنین نکنند؟

اما آیا مادر زهرا با داشتن حق حضانت می‌توانست بر ناتوانی ناشی از فقر خویش غالب آید؟ بی‌‌شک، برابری حقوق زن و مرد خواسته‌ی هر انسان آزاده‌ایست. یه قولی: “آزادی ِ زنان میزان الحراره‌ایست که با آن سلامت جامعه سنجیده می‌شود”. اما وقتی نابرابری صرفا حقوقی نیست بل‌که اقتصادی نیز هست مادران نیز بخشی از همین جامعه‌ی پدر سالار ِ حاکم می‌شوند و عینا همان رفتار پدران را از خود بروز می‌دهند. مهر مادرانه جای خود را به خشم ناشی از نداری و ناتوانی می‌دهد و نتیجه همان می‌شود که در بالا دیدیم.

جامعه باید خود را در مقابل هر دو کودک آن‌قدر مسئول بداند که مادر زهرا لازم نشود برای نجات جان او کلیه‌ی خود را بفروشد و هم‌چنین ازدواج اجباری را تحت هر شرایطی، بالاخص در مورد کودکان زیر 18 سال، جرم تلقی کند، اما در عین حال مادر طاهره را نیز در مقابل آن‌چنان بن‌بستی قرار ندهد که فرزندش را از بین ببرد. در این‌صورت، اجتماع ِ ما می‌تواند ادعا کند که در راستای برخورد با علت و نه با معلول گام برداشته است.

برخورد با نظام پدر سالار جز در برخورد با نظام از بنیاد نابرابر ِ طبقاتی، تنها بازتولید شکل جدیدی از نابرابری‌ست. معروف است که “نابرابری اقتصادی نابرابری حقوقی را به دنبال دارد”. این اصل تا زمان ما هم‌چنان درستی خود را حفظ کرده است.***

*تغییر برای برابری، پنج شنبه 4 مهر 1374، مقاله‌ی مربم حسین‌خواه با نام “زهرای 11 ساله با چراغ سبز قانون به حجله‌ی مرگ فرستاده شد”.

**کارگزارن،31 شهریور1387، صفحه‌ی 16

***یادداشت: متن زیر، با کمی تفاوت، مدت‌ها پیش(19 نوامبر 2008) برای روزنامه‌ی کارگزاران ارسال شد. اما پس از گذشت مدت‌ها هیچ پاسخی دال بر امکان یا عدم چاپ آن دریافت نشد.

سنگ قبر شکنی

در پی مسطح سازی و درهَمکوبش* سنگ قبر یکی از شاعران کافر پیشه و منحرف زاده ی این مرز و بوم پر گهر، به دست غیور مردان همان ملک، هیات ِ در دست تاسیس امنای اهل قبور بدین وسیله مراتب تبریک خود را به نهادها، ارگان ها و سازمان های ذیل ابراز می دارد:
- اداره ی اشتغالجات بدین جهت که در این دوران که بیکاری تنگ گریبان جامعه را گرفته است، دوستانی با تسطیح سنگ قبر این شاعر، سنگ بنای شغلی شریف – یعنی سنگ قبر شکنی – را نهاده اند و در عین حال زمینه را برای مشاغل دیگری با همان شرافت و حتی بیش تر فراهم ساخته اند که از آن جمله اند کار برای بی کارانی که بتوانند به نبش قبر شاعران، مترجمین، نویسنده گان و انسان های بی ارزشی از این دست اقدام ورزند و ایضا کسانی که جنازه اینان رابه جایی شایسته حمل کنند و برکاتی از این دست که از شمار فزون اند.
- تبریک ویژه به دایره ی فرهنگ سازی وزبان سازی و وضع واژه به هم راه شاد باش گویی بدان اداره ی عالیه، که جز به وضع کلمات خودی تمایل نشان نمی دهد، بدین سبب که این افراد شریف، ندانسته بر غنای بی کران زبان و هویت ملی بیافزودند چرا که عنقریب واژه هایی هرچه پربارتر بدین زبان داخل می شود که از آن جمله می توان به سنگ قبر شکن، نبش قبر چی، جنازه چی و موارد بسیار دیگری اشاره کرد که، در پی تلاش این دوستان شریف، عند الاقتضا به سبد گران بار واژه گان اضافه خواهد شد.
– اداره ی کتب جات و مطبوعات از این رو که این خبر خود باعث گردید چرخ خواننده گی در این جامعه به تر بچرخد. در هر حال، از یاد نبریم تسطیح چنین سنگ قبری خواننده گان بسیار دارد: چه در میان ظفر مندان قبر شکن، چه در میان از زیر بته در آمده هایی که این شاعر یا افرادی از این دست را دوست می دارند.
در پایان، ضمن تبریک و تهنیت به این سنگ قبر شکنان گم نام، بدانان درود می فرستیم و آرزو می کنیم که تعداد شان فزون تر وعزم شان ایدون باد.
*متن ِ بالا را در 7 اوت ِ 2006 پس از شنیدن ِخبر ِخُرد کرن ِ سنگ ِ قبر ِ شاملو نوشتم.