۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

برای مهدی اللهیاری

این هم از آن تقارن‌هایی‌ست که اگر بخشی از داستانی می‌شد، لابد کسی آن‌را باور نمی‌کرد. اما حالا که بخشی از هیچ داستانی نیست شاید کسی پیدا بشود که آن‌را باور کند. امروز که از اتاقم بیرون می‌آمدم همین که در اتاق را ‌بستم چشمم که به شماره‌ی آن افتاد مدت‌ها همین‌جور زُل زدم به شماره. حالی بِهِم دست داد که از همان لحظه‌ی اول می‌دانستم مدت‌ها دست بردار من نخواهد بود. اولین پس‌لرزه‌ی این حس وقتی بود که کلید را گذاشتم توی جیبم و خم شدم پاکت کاغذ پر از آت و آشغال را بردارم: پاکت به لبه‌ی دیوار گیر کرد و هرچه توی آن بود پخش زمین شد، صدها تکه خُرده کاغذ و پوست پیاز و سیب زمینی و چه می‌دانم چه و چه، که جمع کردن آن‌ها واقعا کُفرم را در آورد. از قضا در بین آن‌ها پودر شست‌وشوی سینوس‌هایم را هم دیدم که به اشتباه آن‌را وسط آشغال‌ها انداخته بودم. مدت‌ها کف زمین آشغال‌ جمع می‌کردم و مجبور شدم چند راه آن‌ها را ببرم شوت زباله. اما قضیه به همین جا ختم نشد: وقتی به اتاقم برگشتم، مدت‌ها خیره روبه‌رویم را نگاه می‌کردم.
به دکلمه‌ی شعر هرمان هسه گوش می‌دادم که با آن‌که با روحیه‌ی من خیلی سازگار نیست، غم آن داشت مثل کَنه به‌من می‌چسبید. بعد، در حالی‌که نه دل و دماغ دوش گرفتن داشتم، نه گرم کردن عدسی پریشب را، همین‌طور ولو شدم روی کاناپه. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که متوجه شدم دارم ناخن‌هایم را می‌جوم. بعد یادم آمد که دست‌هایم را به کف راه‌رو زده بودم و به آن‌همه زباله. از این حالت چندشم شد. پاشدم؛ دست‌هایم را صابون زدم. برگشتم. باز روی کاناپه ولو شدم. با خودم فکر کردم "امتحانم حتما خراب می‌شود". گفتم کمی بنویسم شاید آرام بگیرم. حالا دیگر حال نوشتن هم ندارم. آخر می‌دانید شماره‌ی اتاقِ من 209 است. این شماره برای‌تان آشنا نیست؟ شماره‌ی بند مخوف وزارت اطلاعات برای زندانیان سیاسی در زندان اوین همین است. شماره‌ی اتاق من. مهدی چندین روز ا‌ست آن‌جاست. این بار به جرم این‌که در در مسیر راه‌پیمایی بوده او را برده‌اند. یعنی الآن چه‌ می‌کند؟ راستی یادم آمد آن پاکت پودرِ شست‌وشوی سینوس همین جور با لکه‌ی کثافت ته جیبم جا خوش کرده است. گفته بودم خیلی طول می‌کشد تا سرحال اولم برگردم. یعنی برمی‌گردم؟ یعنی مهدی کی برمی‌گردد؟ یعنی وقتی برگردد آزاد شده است؟ امتحانم را که خراب می‌کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

به بهانه‌ی اعدام احسان فتاحیان

دیگر، مادرش برای او غذا نمی‌پزد. احسان نوشته بود: "من پیش‌مرگه شده‌ام." باز هم پیش‌مرگه می‌خواهد این شب؛ باز هم جان بر کف می‌خواهد؛ باز هم چریک می‌خواهد. وقتی هنوز تاوان به خیابان رفتن برای ابتدایی‌ترین حقوق، باتومی‌ست که در ماتحت تو فرو می‌رود*، نه فقط به قصد تحقیر، بل‌که آن قدر که جان دهی، وقتی مثل علی‌رضا* بار آن بغض فروخفته و تحقیر در تو چونان انبان می‌شود، که مثل برگ فرومی‌افتی، وقتی از ترس اخراج، کشته شدن همسرت را بر زبان نمی‌آوری و باز هم اخراج می‌شوی*، وقتی در حال اغما هم در زندان نگهت می‌دارند و اجازه درمان به تو نمی‌دهند*، وقتی با آن‌که نفر اول کنکور می‌شوی، تو را به دانشگاه راه نمی‌دهند که هیچ، به دو سال حبس محکوم می‌شوی*، وقتی با آن‌که تمام زندگیت را صرف احقاق حقوق انسانیت کرده‌ای، از حق ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکترا محروم می‌شوی*، پیش‌مرگه می‌شوی، می‌نویسی: "هرگز از مرگ نهراسیده‌ام، حتی اکنون که آن‌را در قریب‌ترین فضا و صمیمانه‌ترین زمان، در کنار خویش حس می‌کنم"؛ از مرگ نمی‌هراسی؛ هرچه باداباد می‌گویی؛ وجودت همه فریادی می‌شود؛ بارقه می‌شوی و می‌سوزی.

اشاره‌های متن به ترتیب به موارد زیر برمی‌گردد:
* مرگ بر اثر تجاوز و شکنجه در ماه‌های اخیر به وفور در اخبار یافت می‌شود.
*علی‌رضا داودی از دانشجویان آزدای‌خواه و برابری طلب که پس از تحمل آسیب‌های جسمی و روحی فراوان و مدتی بعد از تبدیل قرار و آزادی موقت در بیمارستان در گذشت http://azady-barabary.info
*فاطمه سمسارپور همسر یکی از کارگران ایران خودرو به نام آقای میراسدالهی بود که به ضرب گلوله کشته شد: http://ofros.com/etelayee/iranxodro_semsarzade.htm
*خبر مربوط است به وخامت حال محمود صالحی فعال کارگری، کارگر خباز عضو کمیته‌ی هماهنگی برای کمک به ایجاد تشکل‌های کارگری در زمان حبس http://kdmahmodsalehi.blogfa.com/post-94.aspx
*سروش ثابت نفر اول کنکور در دو گرایش کارشناسی ارشد جامعه شناسی که از ادامه تحصیل محروم شد http://chrr.us/
*محمد شریف وکیل دادگستری و دانشجوی دکترای حقوق دانشگاه علامه که اخیرا از ادامه ی تحصیل محروم شد
http://azady-barabary.info/
* دو جمله‌ی درون گیومه ار نامه‌ی احسان فتاحیان آمده است http://chrr.us/spip.php?article6672 .

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

به یاد علی‌رضا داودی

در خاک می‌شود
به‌زودی
با شیارهای شب
بر گُرده و بازوانش.
از بس‌که
سینه به سینه‌ی
شب
ایستاده بود،
از بس‌که
خیره
به چشمهاش
چشم دوخته بود،
از بس‌که
عُظمای شب را
ریش‌خند کرده بود،
جبروت آن‌را
ناچیز خوانده بود،
شب
انتقام گرفت.
علی‌رضای ما را
شب
روزی
ز ما
گرفت.
جایی نمی‌روم،
کاری نمی‌کنم،
فریادِ مرگ مرگ را
پاسخ نمی‌دهم.
یعنی که خفته‌ام؟
یعنی خموده‌ام؟
دست از تلاش ِ بیش‌تر
یعنی که شسته‌ام؟
در برجِ عاجِ خویش
سکنی گزیده‌ام؟
نه! هرگز چنین نبود.
نه! هرگز چنان مباد.
با آن‌که بغض من
هرگز امان نداد.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

بودند، بودم، بود

بودند
واژه‌هایی چند
بر صفحه‌ی کاغذ.
بودم
با چشمانی گشاد
خیره بدان‌ها.
بود
شب
چنبر ه بسته
بر هر دوی ما.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

دموکراسی ما و دموکراسی آن‌ها

«لازم به تذکر نیست که دموکراسی فقط با آن مفهومی که امروز در ایران ادامه دارد می‌تواند برای کشور و ملت ما ارزنده و ثمربخش باشد، زیرا که تنها این دموکراسی است که پاسخگوی نیازهای مادی و معنوی جامعه ایرانی و هماهنگ با ارزشها و موازین فرهنگی و مدنی آن است.
برای ما دموکراسی یک کالای وارداتی نمی‌تواند باشد، زیرا ملت ما با سابقه دیرین تمدن و فرهنگ خود بهتر از هرکس می‌تواند راهی را که به اعتلا و سعادت آن منتهی می‌شود تشخیص دهد و برگزیند.
از نظر ما آن نوع دمکراسی که مرادف با هرج و مرج و از هم‌گسیخته‌گی موازین و ضوابط اجتماع باشد قابل قبول نیست و اصولا اعتقاد ما بر این است که چنین دموکراسی برای هیچ جامعه‌ دیگری نیز نمی‌تواند نتیجه مطلوبی به‌بار آورد.»
اعلیحضرت خدایگان شاهنشاه آریامهر ، رستاخیز 15 مرداد 1356

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

18تیر88

18 تیر 88

به میدان آزادی که می‌رسی دلت می‌گیرد. ماشین‌های زیادی به چشم نمی‌خورند و تنها یک ونِ متوقف نیروی انتظامی در جنوب میدان توجهت را جلب می‌کند. چند روز پیش را به یاد می‌آوری. چه‌قدر شلوغ! چه‌قدر آدم! چه‌قدر نیروی سرکوب رنگ و وارنگ!
با خودت می‌گویی: "خوب طبیعی است دیگر. سران اصلاحات به خیابان آمدن را امروز توصیه نکرده‌اند و مردم هم به حرفشان گوش کرده‌اند، همین و بس."
پیاده شده، سوار اتوبوس‌های بی آر تی می‌شوی. سرت را مثل دیوانه‌ها به چپ و راست می‌چر‌خانی و شمال و جنوب خیابان آزادی را می‌پایی. از دانشگاه شریف هم می‌گذری. ایستگاه بعد بهبودی است. تعداد زیادی ماشین نیروی انتظامی را در بین این دو ایستگاه می‌بینی که در پارکینگ راهنمایی و راننده‌گی متوقف شده بودند. با خودت می‌گویی: "لابد این‌ها را آماده باش گذاشته‌اند." ایست‌گاه بعد رودکی است. چیز خاصی توجهت را جلب نمی‌کند جز تعدادی نیروی انتظامی که لباس‌های سبز رنگ این نیروها را به تن دارند.
اما همین که به خیابان نواب می‌رسی قضیه فرق می‌کند. انبوه نیروهای انتظامی را می‌بینی که گله به گله در خیابان‍ جمع شده‌اند و چند تایی لباس شخصی. اما اتوبوس در نواب متوقف می‌شود. بعد از توقفی طولانی، صداهایی به گوش می‌رسد مردمی را می‌بینی که به سمت میدان انقلاب در حرکتند. و عده‌ای از آن‌سو برمی‌گردند. "نترسید نترسید ما همه با هم هستیم" را که می‌شنوی اشک در چشمانت جمع می‌شود. اشکی که قرار نیست به این زودی متوقف شود. حالا دیگر به ایستگاه دامپزشکی رسیده‌ای. پیاده که می‌شوی در همان ایستگاه می‌بینی که عده‌ی زیادی پلیس ضد شورش به سمت غرب که تو از آن‌طرف می‌آیی هجوم می‌آورند. جمعیت، شعار گویان می‌گریزند. ایستگاه، پهن و جادار است. تیر هوایی شلیک می‌کنند؛ در گلویت احساس خفه‌گی می‌کنی و اشک از چشمان تو جاری می‌شود؛ بخواهی چشم‌های‌ات را باز نگه داری کارت ساخته است. به همراه انبوهی از جمعیت باز سوار اتوبوس می‌شوی. در بین راه، که خیلی طول می‌کشد، کسی در چشمانت دود سیگار ول می‌دهد و از تو می‌خواهد چشم‌هایت را باز نگه داری. کار سختی‌ست اما تلاشت را می‌کنی. دستمال کاغذی‌ای را که در جیب داری بیرون می‌آوری به جوانی که فندک در دست دارد اشاره می‌کنی. آن‌را آتش می‌زند و بعد خاموش‌اش می‌کنی تا آن‌را در حالی‌که دود می‌کند در مقابل چشمت نگه داری. رودکی باز پیاده می‌شوی. جمعیت گریران هنوز به این‌جا نرسیده است. برعکس عده‌ای دارند پیاده به سمت میدان انقلاب می‌روند. تو که دیده‌ای راه پیاده رو بسته است باز سوار اتوبوس می‌شوی. از بعد از ایستگاه دامپزشکی غلغله است از نیروهای انتظامی و لباس شخصی. ایستگاه انقلاب پیاده می‌شوی. جمعیت متفرق است و قدم به قدم نیروهای انتظامی می‌بینی. پاساژ مقابل بسته است دور می‌زنی و از توی کوچه وارد یکی از دو کتاب‌فروشی‌ای که باز است می‌شوی حس می‌کنی عده دیگری هم که در آن‌جا هستند در واقع به‌پناه آمده‌اند. کمی معطل می‌کنی بعد بیرون می‌‌آیی. همین که می‌خواهی برگردی رو به بالا می‌بینی که به سمت پایین رانده می‌شوی. خیابان اردیبهشت پر است از لباس شخصی‌های باتوم به‌دست و تعداد زیادی موتور سوار که در خیابان جولان می‌دهند. در حین پایین رفتن هرازگاهی برمی‌گردی و پشت سرت را نگاه می‌کنی. یک‌هو متوجه گلاویزشدن مرد میان سالی با یک لباس شخصی باتوم به‌دست می‌شوی. او در حالی‌که کیفی در دست داشت از آن سمت خیابان داشته به این سمت می‌آمده که به او گیر می‌دهند. مردی که داشت با باتوم بر سر و صورت او می‌کوبید از ترک موتور هم‌راهش پیاده شده بود. همین که مرد میان سال دستش را بالا می‌آورد تا در حالی‌که سرش را پایین گرفته مانع ضربه‌های باتوم او بشود هم‌راه موتور سوارش موتور را به ست او می‌راند و با چرخ جلو به زانوی چپ او ضربه می‌زند. در همین حین یکی دیگر از هم‌راهانشان از پشت به مرد نزدیک می‌شود و شوکر را به کمر او می‌زند. تو می‌مانی که چه طور می‌توانی به او کمک کنی و با "نزن! نزن!" جمعیت هم‌صدا می‌شوی که یکی از لباس شخصی‌ها در فاصله‌ی نیم متری صورت تو اسپری فلفل می‌زند. سرت را بر می‌گردانی و بازوی دختر جوانی را که کنار توست و منهدم شده است می‌گیری و او را کشان کشان می‌بری به کوچه‌ی پایین‌تر. می‌ایستید و دیگران در چشمان هردوی شما دود سیگار می‌دهند.
همه‌ی کوچه‌ها به سمت دانشگاه مسدوداند. با داد و هوار و تهدید به کوچه‌های پایین‌تر و فرعی‌تر سوق داده می‌شوی. دست آخر موفق می‌شوی که از خیایان دانشگاه بالا بیایی این خیابانی است که امتداد آن دانشگاه را قطع می‌کند. در مسیر ازجوانی که سیگار به‌دست دارد می‌پرسی: "چشام تابلوه؟"
می‌گوید: "آره. می‌خوای سیگار بکشی؟" قبول می‌کنی و خودش آن‌را برای تو روشن می‌کند و آن‌را به ذستت می‌دهد.
به تقاطع خیابان انقلاب که می‌رسی خانم چادر به سری را می‌بینی که نگران و منقلب به نظر می‌رسد. می‌خواهد به دخترش تلفن بزند ولی موبایل‌ها راه نمی‌دهند. با او هم‌راه می‌شوی تا تلفن کارتی پیدا کنید. می‌گوید: "با دو دخترم و دامادم اومده بودیم مرا ببرن دکتر که دامادم را گرفتن بردن."
شماره‌ی تلفن دخترش را بعد از مدت‌ها پیاده روی می‌گیری اما موبایل‌ها که راه نمی‌دهند. تا می‌آیی شماره‌ی منزل را بگیری مرد لباس شخصی‌ای با لحنی جدی و تهدید آمیز می‌گوید: "آقا برو دیگه." می‌گویی:" فقط..... "حرفت را قطع می‌کند و تو می‌فهمی که الآن است که تو را ببرند پیش داماد این خانم. ولی با خودت فکر می‌کنی حالا کجا باید تلفن پیدا کنی. این خانم هم که طفلی کلی راه رفته است. از سمت جنوب وصال می‌روی بالای خیابان. کمی به سمت دانشگاه که می‌روی چند تا باجه می‌بینی. بالاخره موفق می‌شوی. تلفن چند تا زنگ که می‌خورد صدایی از آن‌طرف به گوش می‌رسد. گوشی را به آن خانم سن و سال دار می‌دهی به دخترش می‌گوید: "مامان خونه‌ای؟ آره. بردنش، هرچه جیغ زدم هم فایده‌ای نداشت. من هم دارم می‌آم."
به پیش‎نهاد تو که در این آشفته بازار برای‌اش ماشین دربست کنی مگر زودتر به خانه برسد جواب منفی می‌دهد. لابد وضع جیبت را حدس می‌زند.
از او جدا می‌‍شوی و همان خیابان را می‌گیری می‌روی بالا. از خیایان‌های سمت راست پشت سر هم موتور سوار می‌آید. با دو خانم و آقایی که در کنار پیاده رو می‌روند هم‌قدم می‌شوی. یکی دو قدم که از آن‌ها پیشی می‌گیری با هم می‌گویند: "هر کی را می‌بینیم فکر می‌کنیم ماموره".
در جواب می‌گویی: "اونا همین را می‌خوان. با این کار به هدفی که می‌خوان رسیده‌ان."
از بین کسانی که از بالا می‌آیند دختری چشم‌های‌اش پر از اشک است. گاز اشک‌آور خورده و به‌اشتباه به چشم‌های‌اش آب زده. بر شما نهیب می‌زند:"نروید بالا. همه را دارند به‌زور می‌فرستند پایین."
با خودت فکر می‌کنی لابد بلوار شلوغ شده است. از عرض خیابان عبور می‌کنی و حالا از کنار نرده‌های دانشگاه بالا می‌روی. خودت را به موش مرده‌گی می‌زنی تا توجهشان را جلب نکنی. ضمنا آن‌ها هنوز این‌طرف نیامده‌اند. به راهت ادامه می‌دهی. به بلوار کشاورز می‌رسی. پر از مامور است. همه رقم. لباس پلنگی‌ها از سمت چپ یعنی از سمت خیابان کارگر به سمت شرق بلوارد در حرکت‌اند. با باتوم‎‌های‌شان به سپرها می‌کوبند اما از بس بی‌نظم و بی‌رمق‌اند کارشان بیش‌تر مضحک می‌آید. به پارک می‌رسی. صدای "مرگ بر دیکتاتور" از درون پارک به گوش می‌رسد. تعدادی از همان لباس پلنگی‌ها وارد پارک می‌شوند. اما از پشت هر بوته‌ای صدایی بلند است و نمی‌دانند چه کسی را باید بگیرند. وقتی تعداد آن‌ها زیاد می‌شود صدا فروکش می‌کند.
نوجوانی را می‌بینی که کیسه نایلونی به دست دارد. از تو می‌پرسد: "چه خبره؟ امروز دیگر واسه چی اومدن؟"
به او می‌گویی: "ده سال پیش دانش‌جوا رو کشتن اینا حالا به این خاطر اومدن." از او می‌پرسی: "مگه خیلی بودن؟"
سوالت به نظرش احمقانه می‌آید: "مگه خودت ندیدی؟"
می‌گویی: "آره دیدم. می‌خوام بگم یعنی از روزای دیگه بیش‌تر بودن؟"
دستش را بال می‌آورد و می‌گوید: "اوه وه. خیلی. من تا به حال این‌قدر ندیدم. ازاون سر تا این سر. هی ماشینا بوق می‌زدن این‌ها هم پلاکاشونو کندن. خودم دیدم. همین جلو". و به بلوار اشاره می‌کند. "گاز اشک‌آور هم زدن". یاد چشم‌های اشک‍‌آلود آن دختر می‌افتی. شیر آب‌خوری را که می‌بینی به سمت آن می‌چرخی. نوجوان با خداحافظ گفتن تو را از این‌که بی‌مقدمه صحبت با او را قطع کردی شرمنده می‌کند.
روی یک نیم‌کت می‌نشینی چند دختر جوان از آب‌خوری آب می‌خورند مرد میان‌سالی رو به آن‌ها می‌گوید: "این درخت‌ها چه شهادت بدهند که شما شیر زن‌ها امروز چی‌کار کردید." یکی از آن‌‍‌ها در حالی که مانتوی خاکی‌اش را پاک می‌کند با عصبانیت می‌گوید: "مرده ‌شورشان را هم بردند پدر سگارو."
جوان تنومندی از تو اجازه می‌خواهد تا روی نیم‌کت بنشیند. از فروتنی بیش از حدش فکر می‌کنی باید شهرستانی باشد. درست حدس زده‌ای. اهل لرستان است. چند روز است در همین پارک می‌خوابد. تکنیسین اورژانس است. سه سال تهران کار کرده بعد رفته شهرستان و حالا که برگشته کار پیدا نمی‌کند.
"مثلا باید هوای ما رو داشته باشن. آخه من بچه جانبازم. اما هیچ. از این‌جابه اون‌جا. از اون‌جا به ‌این‌جا." با خجالت شالش را که در آورده تا صورت عرق کرده‌اش را خشک کند به‌سرعت داخل کیف بغلی‌اش قایم می‌کند. "اینو ببینن فکر می‌کنن من هم از اونام." به او می‌گویی:" آره قایم کن. خطرناکه."
می‌پرسد: "سیگار داری؟"
"سیگاری نیستم، اما پایین که گاز اشک‌آور زدن یکی بهم سیگار داد تا دودش رو بدم تو چشام."
می‌گوید: "معلوم نیست چی‌کار دارن می‌کنن. من باید باهاشون باشم. اما نمی‌رم."
می‌گویی: "وقتی هوای تو رو ندارن کلاهشون پس معرکه است." چند دقیقه‌ای به سکوت می‌گذرد و بعد از تو اجازه می‌گیرد و می‌رود.
به سمت غرب پارک می‌روی. خیابان امیرآباد. یاد عزت ابراهیم نژاد می‌افتی. با خودت زمزمه می‌کنی:
"امسال تیر
سینه‌ی کدام عزت را
هدف گرفته است؟
سنگ‌فرش کوی را
یادگار دیگری باید؟"
یادت نمی‌آید این‌را کجا خوانده‌ای.
مدت‌ها منتظر ماشین می‌مانی. مقابلت پر از لندکروزرهای کرم زنگ است. پایین پلاک آن‌ها یک نوار سبز رنگ می‌بینی. یعنی مال سپاه‌اند؟ یا شاید مال نیروی انتظامی‌اند. با خوت می‌گویی: "چه فرقی می‌کند؟ آمده‌اند سرکوب کنند دیگر." تعداد خیلی زیادی موتور از خیابان بالا می‌روند: صد تا شاید هم بیش‌تر. همه لباس پلنگی به تن دارند. و باتوم به دست. آن‌ها که مقابل تو ایستاده‌اند گه‌گاه از بطری‌هایشان آب می‌خورند. زن میان‌سالی جلو ماشینی را که رو به بالای امیرآباد می‌رود می‌گیرد و سوار می‌شود. راننده وسایل‌اش را از روی صندلی جلو بر می‎‌دارد تا زن بتواند بنشیند. بعد از مدت‌ها بالاخره یک ماشین می‌آید. تو آخرین مسافری هستی که سوار می‌شوی. همه میان سال‌اند. بغل دستی‌ات به آن یکی می‌گوید: "این هم جنبش بوق زدنه دیگه."
کنار دستی‌اش جواب می‌دهد:"خیلی مونده تا به صمیمیت و اعتماد زمان انقلاب برسیم." جواب می‌شنود: "درست می‌شه. درست می‌شه." مسافر جلویی در حالی که به بیش از ده ساننتافه‌ی یگان ویژه مشکی سمت راست اشاره می‌کند، می‌گوید:" چه قدر زیادن."
بغل دستی‌ات در می‌آید که: "باید هم باشن."
تو می‌گویی:" پول نفت باید یه جایی بره دیگه."
آن‌که گوشه نشسته می‌گوید‌: "زورشون اومده."
بغل دستی‌ات می‌گوید: "درست می‌شه به قول این آقا پول نفت باید یه جایی بره دیگه." و هر دو پیاده می‌شوند.
حالا دیگر ماشین به خیابان گرد آفرین رسیده است. از آن‌جا ماشین‌ها را منحرف می‌کنند. با خودت می‌گویی: "من که می‌خواستم بروم کوی. بگذار ببینیم می‌شود پیاده رفت بالا." پیاده می‌شوی از دکه‌ی روزنامه فروشی یک دلستر می‌خری. کمی بالا می‌روی و نگاه می‌کنی. کاری که نمی‌شود خیلی ادامه داد. قوطی به دست به آن طرف خیابان می‌روی و کارگر را می‌روی پایین. ماشین‌ها هم‌چنان بوق می‌زنند. چندین نفر از نیروهایی که بالای خیابان بودند بین ماشین‌ها رو به پایین می‌آیند و بدون این‌که فکر کنند با چوب و باتوم و با قدرت تمام به سقف و در ماشین‌ها می‌کوبند. بوق زدن‌ها به‌تدریج کم می‌شود.
پیاده می‌روی تا تقاطع فاطمی. باز هم مدتی منتظر می‌مانی تا ماشین برسد. چراغ را مامورها نگه داشته‌اند تا این‌بار لباس پلنگی‌ها به سمت بالای کارگر بروند. بالاخره یک تاکسی می‌آید. می‌پرسی:"چه خبره؟"
می‌گوید: "هیچی دعوا سر لحاف ملاست." متعجب می‌شوی. ادامه می‌دهد: "نمی‌دونم باز جلو وزارت کشورو بستن یا نه. اگه بسته باشن مکافاته. باید دور بزنیم از اون‌ور دور بزنیم."
سر فلسطین پیاده می‌شوی. تا سر ولی‌عصر پیاده می‌روی. سر خیابان همه رقم مامور ایستاده. اصلا تمام پیاده‌رو و سکوها را اشغال کرده‌اند. خیابان ولی‌عصر را می‌گیری می‌آیی پایین. کارگر تقریبا هیچ مغازه‌ای باز نبود. اما این‌جا تک و توک مغازه‌ی باز می‌بینی. در مقابل مرغ کنتاکی جمعیت زیادی می‌بینی اما همه نیروهای انتظامی‌اند با لباس فرم یا لباس شخصی. این طرف مردم ایستاده‌اند نگاه می‌کنند. آمبولانسی آن‌جا متوقف است. ناگهان تعداد زیادی موتورسوار از راه می‌رسند. همه به سمت مرغ کنتاکی می‌روند از هرکس می‌پرسی چه خبر است چیزی نمی‌داند. بالاخره یکی می‌گوید: "یکی رو مث این‌که زدن مرده. اینا هم اومدن تجمع نشه."
پایین‌تر می‌آیی. از در سینما ده پانزده نفری خارج می‌شوند. با خودت می‌گویی: "چه حالی دارن ها!"
ضلع بالای میدان باز پر است از نیرو. به سمت پایین که می‌آیی تعداشان کم‌ می‌شود. سوار اتوبوس‌های راه‌آهن می‌شوی و سر چهار راه ولی‌ عصر پیاده می‌شوی.
و بعد سوار اتوبوس‌های بی آر تی می‌شوی. در طول مسیر باز هم گله به گله نیرو ایستاده.
تو هم، چون جا نیست ایستاده‌ای. در کنارت دو جوان با هم از خیابان می‌گویند. یکی از تو می‌پرسد: "خوش کجا باید پیاده بشیم." به او می‌گویی: "بهت می‌گم."
خراش روی بینی‌اش توجه تو را جلب می‌کند: "این هم یادگاری اوناست؟"
"هم این، هم موبایل، هم دستم." چون با دست چپ میله را گرفته همین که آن یکی دستش را بالا می‌آورد هم دست ملتهب و قرمرش را می‌بینی و هم صفحه‌ی خرد شده‌ی موبایل را.
"با چی زدن؟"
دوستش جواب می‌دهد: "با چوب با باتوم با مشت با هرچی دستشون."
"داشتن یه دختره رو می‌زدن ما گفتیم چرا می‌زنینش ریختن سرمون. دوستمونو بردن."
به دماغش که نگاه می‌کنی علاوه بر زخم جای شکسته‌گی را هم می‌بینی. می‌پرسی: "کی زدن؟" با خودت می‌گویی نکند مظنون شود سریع ادامه می‌دهی: "یعنی می‌گم اگه زیاد نیست شاید کمپرس آب سرد بذاری بد نباشه". و در دل به فکر خودت می‌خندی. او هم انگار فکر تو را خوانده باشد لب‌خند می‌زند و می‌گوید: "مهم نیست دیگه، شده."
"این‌جا ایست‌گاه رودکیه یه خورده باید پیاده برین به سمت آزادی."
پیاده می‌شوند. باخودت فکر می‌کنی چه‌قدر آدم مثل این‌ها آسیب دیده‌اند و جایی را هم ندارند مراجعه کنند که هیچ شاید از بیمارستان رفتن هم می‌ترسند. مثل آن دوستت که پای پر از ساچمه‌اش را جرات نمی‌کرد به دکتر نشان دهد تا خواهرش که پزشک بود از شهرستان آمد پایش را دید و برد یک رادیولوژی ِ آشنا از آن عکس گرفت. در همین فکری که گفت‌وگوی دو نفر پشت سرت توجه تو را جلب می‌کند.
یکی دارد به دیگری می‌گوید: "نانچکو سخت نیست، فقط تمرین می‌خواهد."
برمی‌گردی به سمت صدا. جوانی‌‌ست که لهجه‌ا‌ش داد می‌زند کرد است. حدست را تایید می‎‌کند.
"خوب استاد حالا چه قدر طول می‌کشه ما نانچکو یاد بگیریم؟"
"باید یکی باشه نشانت بده. اول یه شیلنگ می‌گیری. از وسط می‌بریش بعد با یه بند می‌چسبانیشان به هم. هر روز روزی دو ساعت کار کنی. اگر از اول با نانچکوکار کنی خودتا آسیب می‌زنی. هر روز کار کنی شیش ماهه یاد می‌گیری. اگه بلد باشی چند نفر را می‌توانی بزنی. من خودم آهنیشا دارم."
به آزادی رسیده‌ای. دست او را می‌فشری و پیاده می‌شوی.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

برای ندا یکی از صدها کشته ی این روزها

آخرین نگاه او

به‌سوی توست

پیش از آن‌که

تیره باشدش

نگاه
و خون

بسته باشدش

راه.

ندای نابرابریست او

و بر زبان نشاندن پیام:

آزادی و برابری

سراب نیست.

یکی از آن

هزارها

نداست او.

نگاه کن:

گشوده بازوان

به سنگفرش خون.

یکی از این

هزارها

صداست او.

که از سر تصادفی‌

نگاه او

مانده است

به سوی تو

به سوی دوربین.

*فیلم کشته شدن ندا را این جا ببینید:

http://www.1canadian.org/2009/06/blog-post_2865.html

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

آوای باران



قرار بود

آوای باران* باشد.

خیس می‌شدی

بی‌شک.

سرما می‌خوردی

شاید

و

می‌خندیدی.

اما

رگبار گلوله شد

آن شب

که

حرفِ همه

وارونه شد.

و

تو

با اولبن گلوله

مُردی.

*برای دختر بچه‌ای که در 25 خرداد 88 در مهد کودک آوای باران به ضرب گلوله کشته شد.

ب َد؟ یا بَ د ت َر؟



در کافی شاپ:

"شیر قهوه فرمودین؟ بعله که داریم فقط یه چیزی: ما دو تا شیر داریم، هر دو هم تاریخ گذشته است. یکی، یه هفته، یکی، یه ماه. کدومو بیآرم خدمتتون؟"

گارسون:

"گفتین شما نه اشکنه دوست دارین نه خورشت بادمجون؟ شرمنده، ما فقط همین دو غذا رو داریم. کدومو میل می‌کنین؟"

بازجو:

"من باید یا فندک بگیرم زیر بیضه‌هات، یا شوک برقی بزنم بهشون. انتخاب با خودته."

در جهنم:

"آقایون! خانوما! برنامه‌ی امروز از این قراره: هم قراره برین زیر دوش قیر مذاب، هم می‌فرستیمتون تو کوره ذوب شین. هر کدومو دوست دارین اول انتخاب کنین."

تجاوزگر به کودکی که از ترس کز کرده، به خود می‌لرزد:

"ترس که نداره ما همه‌اش ده نفریم. اما تو می‌تونی هر کدومو می‌خواهی اول انتخاب کنی. حالا پاشو بریم توی اون اتاق، ببین از دوستام کدومو می‌خواهی اول باهات باشه. خودم هم می‌مونم آخری."

گربه به موش:

"پاتو اول بخورم یا دستتو؟"



۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

مونادها* در خیابان

این روزها اگر به خیابان‌های ایران به‌خصوص درشهرهای بزرگ سری بزنید با منظره‌ای بهت برانگیز مواجه می‌شوید: دسته‌های مردمی را می‌بینید که به‌صورت توده‌ای گردآمده‌اند. دسته‌هایی که به پیاده روها محدود نمی‌شوند و تردد خودروها را دشوار و بعضا غیر ممکن می‌سازند. حاضرینِ در خیابان‌ها عموما جوانان و نوجوانانی هستند با میانگین سنی بین 15 تا 30 سال.

آنان بعضا پلاکاردها، یا پوسترهایی در دست دارند و مچ‌بندی بردست، یا پارچه‌ای دور سر بسته‌اند که همه گویای کاندیدای مورد علاقه‌ی آنان در انتخابات ریاست جمهوری پیشِ روست: طرف‌داران رییس جمهور فعلی و آنان که به یکی از دو کاندید مقابل تعلق خاطر دارند و طرفه آن‌که نه چهره‌های کاندید شده جدیداند و نه شعارهای آنان.

اما خواست‌ حاضرین حول چه مضامینی دور می‌زند؟ شاید بررسی شعارهای مطرح شده معیار خوبی برای خواست آنان به‌دست دهد. اما این‌جاست که فردی که به چنین بررسی‌ای بپردازد به نتیجه‌ای حیرت انگیز دست می‌یابد. هدفِ این حضور، که در تهران در هفته‌ی منتهی به انتخابات شاید به صدهزار نفر بالغ شود، تقریبا در هیچ شعاری بازتاب نمی‌یابد. آن‌چه می‌بینید و می‌شنوید هوکردن هوارداران طرف مقابل است و ابراز تنفر از او به‌صورت شعارهایی نظیر یه هفته دو هفته طرف حموم نرفته از سوی طرف‌داران کاندیداهای به اصطلاح اصلاح‌طلب و در طرف مقابل سوسولا دست نزنین النگواتون می‌شکنه از سوی هواداران رییس جمهور فعلی!!

در تلاش برای بررسی روان‌شناسانه‌ی این پدیده می‌توان گفت در نتیجه‌ی خلع سلاح کردن جنبش‌های اجتماعی از سوی دولت: دانش‌جویانِ رادیکال، زنان و کارگران و ممانعت از شکل گیری هر نوع تشکل آزاد و مستقل در شکل شورا، سندیکا، کمیته‌های کارگری و حتی گروه‌های مطالعاتی، به زندان افکندن و وضع وثیقه‌های سنگین برای بسیاری از این فعالین، بستن نشریه‌های دانش‌جویی و ممانعت از حضور چهار ناشر آگاه، آگه و اختران و دیگر، چهار ناشری که در چاپ آثار مارکسیستی شناخته شده‌اند در نمایشگاه کتاب امسال و در یک مورد، که اتفاقا همین روزها در جریان است، یعنی هجوم نیروهای امنیتی به دفتر نشر دیگر و منزل مدیران این انتشارات، ضبط کامپیوتر، کتاب‌ها و وسایل آنان و احضارشان به اداره‌ی اطلاعات که تنها مشتی‌ست نمونه‌ی خروار، حاکمیت از هر نوع هم‌صدایی حتی در صلح‌آمیزترین شکل آن ممانعت به عمل می‌آورد و با این کار هر نوع امکان حضور جمعی و کسب آگاهی اجتماعی و طبقاتی قویا سد می‌شود.

اما برای بررسی حال و هوای این روزهای خیابان‌ها این پدیده راباید در کنار میل طبیعی به ابراز وجود به هر شکل ممکن و خلا هرگونه امکان حضور اجتماعی و حتی تفریح و شادی قرار داد. نتیجه، حضور گسترده‌ی افرادی‌ست که هیچ گونه امکان کسب آگاهی اجتماعی نیافته‌اند اما از این امکان حضور صرف نیز نمی‌گذرند پس چونان ذره‌هایی با مشترکاتی گنگ سرازیر خیابان می‌شوند. این حالت شبیه نوعی هویت‌یابی‌ست که در ابراز هیجان بین هوادران تیم‌های فوتبال به‌چشم می‌خورد و این موقعیت خود برخاسته از نیاز حاکمیتی‌ست که، هم‌چون تمامی جوامع سرمایه‌داری، به موجودیت افراد که در فرآیند تولید می‌باید در کنار هم باشند، در زمان موضع گیری مخالف تنها به‌صورت ایزوله تن می‌دهد اما در زمان انتخابات می‌باید بار دیگر آنان را در کنار هم گردآورد. بدین ترتیب پوسته‌ی ظاهری دموکراسی حفظ می‌شود اما تنها در چارچوبی که خود حاکمیت مد نظر دارد: از میان صدها داوطلب کاندیداتوری صرفا صلاحیت چهار تن تایید می‌شود اما در همین چارچوب تنگ، حضور گسترده‌ی مردم را در پای صندوق‌های رای شاهد خواهیم بود.

درنتیجه، آن 20 تا 40 درصدی که رای نمی‌دهند هیچ گاه امکان ابراز وجود نمی‌یابند تا آن‌جا که فضایی حتی در سطح یک ستون روزنامه طی این سی سال به آنان تعلق نمی‌گیرد. آنان به سوی وب‌لاگ نویسی، حضور محفلی، گل‌گشتی، جسته گریخته و بعضا ایزوله روی می‌آورند و همین مونادواره‌گی در خیابان قرینه‌ی حتی کم‌سوتر خود را در مورد این طیف دگر-اندیش و دگر-موضع بازمی‌یابد.

* موناد اصطلاحی‌ست در فلسفه به معنای عنصری کوچک و تجزیه ناپذیر که راه به عنصر دیگری از همان دست ندارد.